اين يكي رو به آن دگر میگفت كي سرانجام، بهار مي ايد؟
از پس این همه غم و محنت شادی بیشمار می آید
از پی دردهای بی خبری موسم وصل يار مي آید
بعد افسردگی و بی رمقی دلخوشی ها قطار مي آید
داد پاسخ به او، فروزنده: فاصله بین گریه و خنده
از دل مرده تا دل زنده از گذشته به سوی اينده
نیست بیگانه از وجود شما هست جوشش ز اندرون شما
نيست آن عاريه، که از خویش است از درون است و نی پس و پیش است
هر چه از اضطراب و تشویش است هر كه دل خسته است و دل ریش است
باید این ذهن را کند هشیار تا شود چیره در چنین پيكار
گر نخواهی روان شود بیمار ذهن باید کنون كني بيدار
آنچه از دست رفت یاد مکن فکر آینده را زیاد مكن
بر مدار کنون بگرد همی نیک بنگر به داشته هات دمي